قسمت هشتم فصل دومِ 13 Reasons why جسیکا و الیویا دارن با هم حرف میزنن که الیویا میگه اگه هانا میاومد و همه چیو بهم میگفت شاید همه چیز یه جور دیگه پیش میرفت. جسیکا جواب میده که شاید واسش سخت بوده و با نگهداشتن همهٔ اون حرفا تو خودش میخواسته از خودش محافظت کنه و این نشون دهندهٔ شجاعتشه. اما مامان هانا میگه که نگهداشتن درد نشوندهندهٔ شجاعت نیست. این حسکردن و مواجهشدن باهاشه که جسارت میخواد.
اما میدونید چیه؟ درسته که مواجهشدن با درد شجاعت بیشتری میخواد اما نگهداشتنش سختتره. وقتی که میخوای با اون درد کوفتی مواجه بشی یه پتک برمیداری اون دیوار کوفتیو که دورت کشیدیو میشکنی و لتس فیس ایت. مرگ یه بار شیون هم یه بار.
اما وقتی ترجیح میدی به جای نقاب شجاعت، نقاب بزدلی رو صورتت باشه داستان فرق میکنه. اگه موقع مواجه شدن تو یه بار تا سر حد مرگ درد میکشی، موقعی که تصمیم میگیری اون لعنتی رو تا ابد پیش خودت نگه داری هر روز میمیری. هر روز یه خط رو دیوار روحت میکشی و روزشماری میکنی واسه اون روزی که از شر همه چی خلاص بشی. روزات خلاصه میشه تو زل زدن به اون پتک طلایی و حسرت اینکه جرئت برداشتنشو نداری و شبات تو کابوس روزایی که اگه پتکو برداری و دیوارو بشکنی واقعی میشن. اینجوری میشه که چارهای نداری جز یه گوشه نشستن و مردن.
بیست و یک آذر اومده بودم که بنویسم:
همونطور که معیارهای فیلم خوب و بد تو ذهن آدمهای مختلف متفاوته و از نظر یه نفر هری پاتر چرته و تگزاس قشنگه، معیارهایی که باعث میشه روزتون م یا گند بهنظر بیاد هم آدم به آدم فرق میکنه.
زری الیزابت منم. البته نسخهٔ دیگهٔ من. میدونم اینکه آدم چند تا نسخه داشته باشه بده و اینا اما لازمه. باور کنید. مثلاً من اگه برم همین حرفایی که اینجا میزنمو پیش دوستام (حتی صمیمیترینشون) بزنم یه جوری نگام میکنن که پشیمون میشم کلاً. نه اینکه نگاهکردنشون بد باشهها نه؛ ولی یهجوریه. یهجور گنگ.
آره داشتم میگفتم. زری الیزابت اون نسخهٔ منه که دوست داره تو چشماش خورشید باشه ولی تو واقعیت لامپم توش روشن نیست. اینجا داره سعی میکنه خورشیدو از پشت کوههای قهوهایِ چشماش بکشه بیرون. اما متاسفانه خورشید خیلی وقته که اون تو غروب کرده و حالا حالا هم قصد طلوع نداره.
سال قبل همین موقع بود که اینجا رو ساختم.
دوبار اسمشو عوض کردم. دفعهٔ اول چون زهرا آدرسشو پیداش کرد دفعهٔ دوم چون هیچ ربطی بین خودمو اسمش پیدا نمیکردم. تهش شد «زری الیزابت».
دوسش دارم. هم اسمشو هم خودشو.
زیاد پست نمیذارم چون چیز زیادی واسه گفتن ندارم. چون نمیخوام اینجا مثل وبلاگ قبلی بشه.
بعد میدونید چیه؟ من خیلی تز میدم که مهم نیست که بقیه چه فکری راجع بهم بکنن و همه چی به کتفمه و اینا اما اینجا نمیتونم بگم همه چی به کتفمه. چون منشا همه چیز اینجا ذهنمه و نوشتههای اینجا مستقیماً از اون تو میان بیرون و وقتی بگم اینجا هم به کتفمه دارم به خودم توهین میکنم.
الان میشه شما حرف بزنین. از حستون نسبت به اینجا بگین؟
خوانندههای خاموش میشه شما یه چیزی بگین؟
چند وقت پیش تو ماشین وقتی داشتیم میرفتیم کلاس، بابا گفت زنگ بزن ببین ننه رو بردن دکتر یا نه. شماره رو تو گوشیش وارد کردم، آورد «م بابا». یادم افتاد که بابا آقا رو تو گوشیش«بابام» سیو کرده بود عمو هم «بابای خودم». کیان همیشه مسخره میکرد میگفت انگار میخوان باباشونو ازشون بگیرن.
الان ۷۳ روزه که باباشونو ازشون گرفتن.
من مدرسه رو دوست دارم نه بهخاطر اینکه درس خوندنو دوست دارم و طالب کسب علمم. اونجا رو دوست دارم چون آدمای توشو دوست دارم. چون اون شیش نفر اونجا هستن که میدونن من کیم، چیم، آهنگ مورد علاقهم چیه، کتاب مورد علاقهم چیه، با کدوم شخصیت بادبادکباز همزاد پنداری میکنم، آرزوم اینه که یه دخمهٔ داروسازی داشته باشم یا اگه نشد فیزیوتراپی بخونم، روکدوم خواننده و بازیگر و فوتبالیست کراش دارم. میدونن دو هفته قبل که دم در صدرا رو دیدم دچار هارت اتک شدم. میدونن صدرا همونیه که وقتی بچه بودم با فرزان تو جای نوشمک ترکیب بهخیال خودمون سمی و کشندهٔ گِل و سنگ و ته موندهٔ نوشمک رو پر میکردیم و بعدش پرت میکردیم تو حیاط خونهشون. حتی یکیشون میدونه که من آرزوم اینه که زیر پل منهتن بشینم و هارمونیکا بزنم و بشینم رو اون نیمکتای کنار بندر استانبول و آهنگ آه استانبول Sezen Aksu رو گوش بدم و بوی م اونجا رو ببلعم. با یکی دیگهشونم قراره وقتی نوزده سالمون شد بریم استانبول و کنسرت کراشهای مشترکمون.
من مدرسه رو دوست دارم چون اسم گروه زبانمون رو گذاشتیم گریفیندور و در پاسخ به سول معلم مبنی بر اینکه? Are you a wizard گفتم آره و وقتی سهشنبه اسممو صدا کرد که جملهمو بخونم و خوندم I wanna go to king's cross station one day گفت پاشو بیا پای تخته بنویسش و خندید و پرسید که یکی هم بود که اسم گروهشونو گذاشته بود گریفیندور و بچهها گفتن خود ناکسشه خانوم.
مدرسه الان دوستداشتنیترین جای زندگیمه چون اونجا کسی دغدغههامو مسخره نمیکنه، نمیگه تو بیلیاقتی، وقتی از آرزوهام حرف میزنم نمیزنه تو ذوقم. وقتی ناراحتم نمیگن مردم دارن از گشنگی میمیرن اون وقت تو تو فکر اینی. چون یکشنبهٔ هفتهٔ قبل وقتی سر کلاس سرمو گذاشته بودم رو میز و اون دوتا فکر کردن خوابیدم، یکیشون به اون یکی گفت عینکشو در بیار و اون یکی گفت نه بیدار میشه.
مدرسه رو دوست دارم چون بوی نارنگی که زنگ تفریحا از دستامون بلند میشه رو دوست دارم. چون ای دختر صحرا نیلوفر و لیلا لیلا لیلا خوندنامون رو دوست دارم و چون فحش دادنامون به این معاون پرورشی جدیده هر روز صبح سر صف و خانوم خسته نباشید گفتنامون سر کلاسا و تقلبامون و زیرپایی انداختنامون و بادکنک بازی کردنمون و اینکه اون روز سر ورزش پنج نفری تو دروازه وایساده بودن و من و نیلو بازم بهشون گل میزدیم و ادای شادی گلای بازیکنا رو در میآوردیم و هزارتا خاطره و لحظهٔ دیگه که نقطهٔ عطف زندگی منن و اگه یه روزی اینارو یادم بره اصلاً خودمو نمیبخشم رو دوست دارم.
تو سکوت، چیزی رو یادم اومد که هیچوقت به هیچکی نگفته بودم. یهبار قدم میزدیم. فقط سهتاییمون بودیم و من وسط بودم. یادم نمونده کجا داشتیم میرفتیم یا از کجا میاومدیم. حتا فصلش هم یادم نیست. فقط یادمه بین اونا قدم میزدم و برای اولینبار احساس کردم به جایی تعلق دارم.
مزایای منزوی بودن_استیون چباسکی
بهش قول داده بودم که تنهاش نذارم. پای قولمم هستم و خواهم بود. هر چقدرم بگه دیگه اون آدم سابق نیست و داره سعی میکنه منو از زندگیش حذف کنه و برام آرزوی موفقیت تو آیندهای بدون خودش رو بکنه. میدونم یه مرگش هست. همهٔ این حرفایی که میزنه اداس. سه هفتهس کمتر از انگشتای دست باهام حرف زده. میگه دوستی ما حداکثر یه ساله. کسی که قرار بود باهم پول جمع کنیم از این جهنم فرار کنیم واسم آرزوی موفقیت میکنه. کسی که کیک تولد شونزده سالگیمو خرید. همونی که جفتمون یه شمع شونزده رو فوت کردیم. میدونم داره زر میزنه. زر محض. یه روزی زبون باز میکنه بالاخره. همون روز میرم بهش میگم دیدی من به قولم وفادار موندم؟ دیدی اونی که نموند تو بودی؟ دیدی حرفت درست از آب درنیومد؟ بعد بهش میگم که من حاضرم همهٔ حرفایی که بهم زدی رو از هیستوری ذهنم پاک کنم. همهٔ حرفاتو. عوضش خاطراتمونو قاب میکنم میزنم به دیوار مغزم دورشم از این ریسهها میبندم که هیچوقت کمفروغ نشن، محو نشن، پاک نشن. یه چوب دستی هم میذارم کنارم که اگه دیوانه سازا اومدن با اکسپکتو پاترونوم دورشون کنم.
اما هنوز نمیدونم اگه دیوانه ساز ماجرا خودش بود چیکار کنم.
قبلاً هم همچین حسی رو داشتم. وقتی بچه بودم و رفته بودیم باغ یکی از فامیلامون. ما بچهها کنار استخر نشسته بودیم. دمپایی زینب افتاد تو استخر و من برای نجاتش خودمو انداختم تو آب. فکر میکردم کاری نداره و میرم میارمش. نفهمیدم چی شد فقط تنها کاری که از دستم برمیومد رو انجام دادم یعنی چسبیدن به میلهٔ فی کنار استخر و صدا زدن پسرعموی همسن خودم. آب داشت منو میکشید تو خودش و من خجالت میکشیدم زنعموهام رو که یکم اونورتر وایساده بودن رو صدا کنم. چون تا حالا صداشون نکرده بودم. یعنی تا حالا زنعمو خطابشون نکرده بودم.
الانم همونه. دوباره چسبیدم به یه میله. با این تفاوت که دیگه کسی رو صدا نمیکنم. صدای خودِ هفتهشت سالم که داره ضجه میزنه تو گوشم اکو میشه و لبامو بیشتر بهم فشار میدم. خندههاشون و تمسخر من که نمیتونستم بگم زن عمو یادم میاد و میخوام یکی مغزمو ساکت کنه. دستم کم کم داره عرق میکنه. دیگه نمیتونم بچسبم به میله. دلم رهایی میخواد. صدای آب. جایی که دیگه کسی تو مغزم قهقه نزنه.
قبلاً بهش گفته بودم غم قشنگه. غم نجیبه و اصالت داره. غم باعث میشه بیشتر فکر کنی و کمتر حرف بزنی و بغض کنی. هنورم به حرفام معتقدم. هنوزم میگم غم خوبه. ولی اندازه داره. مثلاً باید در حد مواقعی که آهنگ طلوع نامجو رو گوش میدم بمونه. یا وقتایی که مزایای منزوی بودن رو میخوندم. وقتایی که خیره میشدم به باریکهٔ نوری که میافتاد کف کلاس. یا وقتی اون شعره رو با خودم تکرار میکنم یا حتی زمانایی که به صدای ساز دهنی گوش میکنم.
اما وقتی این مرزو رد کنه زشت میشه. اصلاً معلوم نیست از کدوم جهنمی تو زندگیت سر درآورده. نه میذاره فکر کنی، نه حرف بزنی. فقط چارهش ضجهس. تو کتاب آرایهٔ الگو چی نوشته بود؟ آسمان ضجه میبارید؟ آره. همون. حتی اشک هم کفاف نمیده. فقط باید ضجه بزنی و بالش گاز بگیری که صداتو کسی نشنوه. بعد میدونید واسه من یه نمود بیرونی دیگهای که داره حالت تهوعه. انگار صبحونه و ناهار و شام رو برای یه مدت طولانی غم خورده باشم و آنزیمای غماز* لولهٔ گوارشم تموم شده باشه و غم گوارش نشده رو بالا بیارم.
بهخاطر همین میگم که دانشمندا باید آستینارو بزنن بالا، یه دستگاه مثل اینا که وقتی میزان گاز و دود و اینا تو خونه زیاد میشه، صدا میدن تولید کنن که وقتی بیش از حد مجاز غم خوردیم قاشقو از دستمون بگیره، یه لیوان شیرکاکائو بهجاش بده دستمون و همهٔ غما رو هم جمع کنه و ظرفارو بشوره و بره.
*غماز آنزیم هضم کنندهٔ غمه. محل دقیق ترشحشو هنوز
انتخاب نکردم.
_عنوان از شهریار
همیشه معتقد بودم و خواهم بود که بدترین عذابی که یه نفر میتونه متحمل بشه، فرزند اول بودنه.
خیلی سخته که همه ازت توقع داشته باشن که سنگ صبور خواهر برادارای کوچیکترت باشی، اما خودت ندونی سنگ صبور چیه. ازت بخوان تکیهگاه باشی واسشون اما خودت پشتت خالی باشه. محرم راز باشی در حالیکه همه نامحرمن واست. مرهم زخماشون باشی در شرایطی که وقتی خودت زخمی میشی، جای زخمو بیشتر فشار میدی تا انقدر خون بیاد که بالاخره بند بیاد. رفیق باشی وقتی رفیق خودت کنترل تلوزیون و حسنی و عمو گ بودن.
معاشرت یاد بدی بهشون وقتی خودت با سایهٔ رو دیوار خاله بازی میکردی.
بعد از این آدم توقع دارن بیاد واسه یه مشت بچهٔ کوچیکتر از خودش الگو باشه.
الگو انزوا؟ الگوی گریه کردن وقتی نمیخواست بره مهد کودک پیش همهٔ اون دخترای لوس که ماماناشون هر روز موهاشونو میبافتن؟ الگوی ترسیدن از سایه لوستر رو سقف و قایم شدن زیر پتو؟
الگوی چی دقیقاً؟
باید یه کاغذ بچسبونم رو پیشونیم با این مضمون که من میدونم افسردهم. میدونم قیافهم شبیه مفلوکای بختبرگشتهس. میدونم رو دلتون مونده یه بار منو شاداب و خندان ببینین ولی همینه که هست. آی اَم هو آی اَم. مطمئن باشید با یادآوری هر روزهٔ افسردگی من چیزی عوض نمیشه. ممکنه افسردهتر و پژمردهتر بشم اما بهتر نمیشم.
مامان میگه دلیل این وضعم اینه که غذا نمیخورم و خودمو تو اتاق حبس کردم و دو ماهه آدم ندیدم. احتمالاً اون سیصد نفری که هر روز تو مدرسه میبینم تو نظرش چیزین جز آدم.
اومدم اینجا که غذا بخورم و آدم ببینم. ولی حتی فسنجونای مامان بزرگم حالمو بهم میزنن و بستنی عروسکیا هم بدمزه شدن. آدمایی که اینجا میبینمم حالمو با حرفاشون بهم میزنن. هرجور حساب میکنم موندنم تو خونه و زل زدن به سقف و شمردن تار موهای رو کف زمین بهتر میبود.
پریروز تولد ۴ سالگی رادین بود. همون رادین که بچه بود وقتی میخواست دلستر بخوره فکر میکرد چاییه و فوتش میکرد و هنوزم که هنوزه نمیتونه اسممو درست بگه و میگه سَرحا.
انقدر همه چی فاکد آپ بود که نخوام برم با اون و با کیک تولدش عکس بندازم اما با همون قیافه داغون رفتم نشستم رو لبهٔ مبل تا بعداً که عکسو دیدم یادم بیاد تو گندترین روزای زندگیم چه شکلی بودم. یادم بیاد تو اختاپوسیترین مودم از رادین که داشت شمع رو کیک باب اسفنجیشو فوت میکرد پرسیدم آرزوت چیه. جوابمو نداد ولی من واسش آرزو کردم هیچ وقت آسمونش بیستاره نشه. هیچ وقت خورشید ازش رو برنگردونه. هیچ وقت چشماش به تاریکی عادت نکنه. همیشه همین پسر بچهٔ موچتری که میاد باهام آتشنشان بازی کنه و نردبون خیالی رو از رو کولش میفرسته بالا تا منو نجات بده بمونه. همیشه بیاد بهم اسم دوستای مهد کودکشو بگه و ذوق جشن تولد یکشنبهش با فرنود و بهنیا و میکا و ملانی و مارینو داشته باشه.
منم باید یه فکری به خاطر این اوضاع بکنم. برم دل خورشیدمو به دست بیارم تا نورشو ازم دریغ نکنه. بهش بگم ببخشید که تو هرچقدر تابیدی من پتو رو بیشتر کشیدم رو سرم. ولی الان تسلیمم. بهش بگم باید روشو از اونور کرهٔ زمین برگردونه. من از زندگی کردن تو تاریکی شب خسته شدم. دلم روشنی و گرمی آفتابو میخواد. قهر بسه دیگه.
گفته بودم که اگه دیوانه ساز ماجرا خودش بود نمی دونم چیکار کنم. هنوزم نمیدونم. و نخواهم دونست.
عمیقترین رابطهای که تا حالا تجربه کرده بودم اواسط آبان ۹۸ خراب شد.
نمی دونم ۱۵ آبان بود یا ۱۲. یه روزی از همین روزا. که من مجبور شدم شالگردنی که با هم بافته بودیمو بشکافم. شالگردنی که کامواشو دوتایی از خرازی سر کوچهٔ آموزشگاه خریده بودیم. شالگردنی که قرار بود از جفتمون درمقابل سرمایی که معلول حملهٔ دیوانه سازاست محافظت کنه.
قرار بود نذاره سوز جدایی سر تا پامونو بگیره. قرار بود تا ابد شالگردن ما بمونه. شالگردن زرشکی و طلاییِ ما،که تا ابد دلامونو باهاش گرم نگه داریم.
اما نشد. احتمالاً یه جایی وقتی مشغول بافتنش بودیم حواسمون پرت شده و درزی شکافی چیزی به وجود اومده و باد و بوران از همون شکاف راه خودشونو پیدا کردن و هر کدوممونو به یه سمت پرتاب کردن. طوری که دیگه نتونستیم دستای همو بگیریم. دیگه نتونستیم کنار هم بشینیم. دیگه چیزی نبودیم به جز یه غریبه. غریبهای که از هر آشنایی آشناتر بود.
مجبور بودم خودم شالگردنو بشکافم. شکافتم. با هر ضرب و زوری که بود. شالی که بافتنش پنج ماه طول کشیده بودو تو یک ماه و نیم شکافتم. گرههاش گرههای معمولی نبودن که فقط با یکی رو دوتا زیر به وجود اومده باشن. اون گرهها گرههای وابستگی بودن. کلافم کلاف عادی نبود. توش رشتههای امید داشت. رشتههای دلبستگی. رشتههای باور.
اما نهایتاً همهٔ گرهها باز شدن و همهٔ رشتهها پنبه شدن و فقط چندتا تصویر محو از اون شالگردن تو ذهنم مونده. طوری که شک دارم همچین چیزی بوده یا نه. تو ذهن اونو نمیدونم. شاید حتی اون تصویرارم پاک کرده باشه. شاید مثل Eternal Sunshine of the Spotless Mind زنگ زده باشه به کلینیک دکتر هاروارد و بهشون گفته باشه بیان و هرچی خاطره مربوط به من و شالگردن تو ذهنش هست رو پاک کنن. چون اون میدونستش که
things change and friends leave and life doesn't stop for anybody.
چیزی که من تا همین چند وقت پیش منکرش بودم. فکر میکردم همچین چیزی ممکن نیست. یادم رفته بود آدما پا دارن. همونطور که یه روزی در میزنن و وارد خونمون میشن، یه روزم میتونن خداحافظی کرده یا نکرده برن.
داشتم برای آجان تلگرام نصب میکردم. آجان تلفظ ترکیِ آقاجان یا همون آقاجونه. من و مهدی و کیمیا بهش میگیم آجان اما نسل جدید بهش میگن دَدی.
رسیدم به اون قسمتی که باید فرست نیم و لست نیم انتخاب میکردم. یه لحظه شک کردم. گفتم چی بذارم. رفتم دیدم دایی ایمیلشو با اسم کوچیکش درست کرده. منم همونو نوشتم. مامان گفت یه حاجی اولش میذاشتی. بهنظرم یکم عجیب میشد اگه اسم تلگرام یکی حاج حسین باشه. بعد به این فکر کردم آخرین باری که یکی آجانو فقط با اسم کوچیکش صدا کرده کِی بوده.
نه حاج حسین نه دَدی نه آجان نه هیچ چیز دیگهای.
فکر کنم خیلی سال میگذره از اون زمانی که خودش بوده. حسین خالی . نه شوهر کسی بوده نه پدر کسی و نه پدربزرگ کسی. الان خودش نیست. الان یه آدمه با کلی لیبل و اسم که نتیجهٔ نقشایی بوده که طی این همه سال عهده دارشون بوده. یه جورایی انگار همه حسینو فراموش کردن. همه یادشون رفته که یه آدمی بوده به این اسم.
آدمی که زندگی خودشو داشته و اوقاتشو با سر و کله زدن با نوههاش نمیگذرونده. آخر هفتهها با دوستاش میرفته بیرون نه اینکه منتظر بشینه تو خونه تا لشکر بچههاش و عروس و داماداش و بچههای اونا بریزن سرش و حقوق بازنشستگیشو غارت کنن.
در مقابل ما علیو داریم. علی خالی. امروز مرد. نه شوهر کسی بود نه پدر کسی و نه پدربزرگ کسی. مکه هم نرفته بود که بهش بگن حاج علی. با اسم «علی» به دنیا اومد. «علی» زندگی کرد و «علی» مرد. انقدر تنها بود و تو زندگی تنها نقشی که بازی میکرد نقش خودش بود که نمیدونن دقیقاً کی سکته کرده و برای همیشه از این دنیا رفته.
من تردید دارم بین حسین بودن یا علی بودن.
من همیشه از لیبل خوردن متنفر بودم و تنها لیبلی که تو این سالها قادر به تحملش بودم دانشآموز بوده و باشگاهو بهخاطر این ادامه ندادم چون متنفر بودم از اینکه هر جملهای که میخواستن بگن اولش یه ورزشکار/ژیمناست/تکواندوکار به ریشم میبستن.
علاوه بر این من خودخواه هم هستم. نمیتونم خودمو تصور کنم در حالی که تو خونه منتظر بچهم و نوم و بقیه نشستم و غذا درست کردم و قبلش رفتم خوراکیهای مورد علاقهٔ نوهمو خریدم تا وقتی برسه خوشحال بشه. من نمیخوام کسی خود منو یادش بره و صرفاً مامان یا مادربزرگ یا گِرَنی (Granny) کسی باشم.
اما میترسم از اینکه روزی برسه که منم بمیرم و کسی نباشه که جنازهمو پیدا کنه و قبرم بشه کاناپهٔ نارنجی جلوی تلویزیون خونهم.
من فکر میکنم کنکور و کرونا همونطور که املاشون بهم شباهت داره عملکردشونم شبیه همه. با این تفاوت که کرونا به ریه حمله میکنه و کنکور به روح. منتهی ماها (جمیع کنکوریون) نمیتونیم از روحمون سی تی اسکن بگیریم ببینیم این ویروس نفرتانگیز تا کجای روحمونو خورده.
ولی اگه فقط ویروس بود شاید میشد یه کاریش کرد. ولی متاسفانه فقط اون نیست. یه سری عوارض جانبی داره تحت عنوان فامیل که وقتی با موجود کنکوری رو به رو میشن شروع میکنن به پرسیدن سوالایی که تنها جواب مناسبشون این میتونه باشه که مثل اون پسر آمریکاییه تو اینستاگرام رو یه مقوا بنویسم به خدا من هیج تمایلی به ادامهٔ این وضعیت ندارم، همهٔ اینا به خاطر اینه که چهار پنج ماه دیگه همین شماها رتبهمو نزنید تو سرم.
به ننه من غریبم بازیای پارت قبل نگاه نکنین. من همون آدمیم که تا لنگ ظهر خوابم و اگه بخوام خیلی به خودم فشار وارد کنم هفت هشت ساعت درس میخونم و کتابو میبندم.
ولی میدونید زندگیم طوری شده که تو خوابام نسبت به اوقاتی که بیدارم هیجان بیشتری رو حس میکنم.
مثال بخوام بزنم میتونم به هفتهٔ قبل اشاره کنم که با لوتوس رفته بودیم لندن. تو متروی لندن بودیم که لوتوس غیبش زد. من رفتم سراغ عابر بانک که پول بردارم که دیدم هیچی پول ندارم. در همین حین که من داشتم بر سر خود میکوفتم یه پدر و دختر انگلیسی وارد شدن و رفتن سمت دستگاهی که آرم موسسهٔ اعتباری ثامن روش بود. من تصمیم گرفتم که برم سمت هاستل اما بدبختی این بود که نمیدونستم هاستل کدوم طرفه و تهش انقدر از پشت شیشه به آفتاب که میزد کف خیابون نگاه کردم که از خواب بلند شدم.
یا چند روز پیش که خواب بچههای کلاس زبانو دیدم. خواب دیدم میخوایم بازم یکی از اون جشنای باشکوهمونو برگزار کنیم. رفتیم سر کلاس و معلم اومد تو. معلمه رو تو دنیای واقعی ندیده بودم اما تو خواب میشناختمش. جوری که به محض ورودش به کلاس با تفنگ آبی تو دستش منو خیس و خالی کرد و بعدش با انگشتاش نشان ویکتوری نشون داد. تصویری که تو ذهنمه خودمم که کف کلاس پهن شدم و از خنده گریهم گرفته و بچهها دورم پخش شدن و اونا هم دارن میخندن.
بهخاطر کنکور من از ۱۴ شهریور امسال کلاس زبان نرفتم. نسبت به جدایی از فضایی که بیشترین خاطرات نوجوونیم توش بوده و بخش اعظم شخصیتم اونجا شکل گرفته و بیشتر دوستیهای الانم همه یا بخشی از مراحل شکل گیریشونو اونجا طی کردن تا همین چند روز پیش حسی نداشتم تا اینکه با دیدن اون خواب یادم افتاد چقدر دلم برای اون فضا و اون آدما تنگ شده. برای اینکه به عنوان منبع همهٔ بینظمیا و شلوغ کاریا شناخته بشم. برای اینکه از خنده گریه کنم و به درس گوش ندم و آقای ع به لوتوس بگه اینو میبینی این خودش تو خونه میخونه بعد نمیذاره تو گوش بدی یا حتی همهٔ بد و بیراه گفتنامون بهش بعد هر جلسه.
اخرین بار که آدمای اون آموزشگاهو دیدم سی آبان بود. جشن سالگرد تاسیسش بود و بچهها اسم مارو هم به عنوان مهمان نوشته بودن.
تو حیاط وایساده بودیم که ابی صدام کرد. ماژیک تو دستشو داد بهم و گفت برو رو اون بنره یه چیزی بنویس. شعار آموزشگاه این بود(جای خالی اسم آموزشگاهه):
With . we can do
و من نوشتم:
Without . i couldn't do
چون واقعاً نمیتونستم بدون حضور تو اونجا اینی باشم که الان هستم.
دعوت میکنم از کوکو شنل بیان خانم فاطین، سرکار خانم شرلی، بهار که معلوم نیست این پستو ببینه یا نه، کالیس و سرکار خانم Cloudia star و هر کسی که میخواد شرکت کنه :)
درباره این سایت