گفته بودم که اگه دیوانه ساز ماجرا خودش بود نمی دونم چیکار کنم. هنوزم نمیدونم. و نخواهم دونست.
عمیقترین رابطهای که تا حالا تجربه کرده بودم اواسط آبان ۹۸ خراب شد.
نمی دونم ۱۵ آبان بود یا ۱۲. یه روزی از همین روزا. که من مجبور شدم شالگردنی که با هم بافته بودیمو بشکافم. شالگردنی که کامواشو دوتایی از خرازی سر کوچهٔ آموزشگاه خریده بودیم. شالگردنی که قرار بود از جفتمون درمقابل سرمایی که معلول حملهٔ دیوانه سازاست محافظت کنه.
قرار بود نذاره سوز جدایی سر تا پامونو بگیره. قرار بود تا ابد شالگردن ما بمونه. شالگردن زرشکی و طلاییِ ما،که تا ابد دلامونو باهاش گرم نگه داریم.
اما نشد. احتمالاً یه جایی وقتی مشغول بافتنش بودیم حواسمون پرت شده و درزی شکافی چیزی به وجود اومده و باد و بوران از همون شکاف راه خودشونو پیدا کردن و هر کدوممونو به یه سمت پرتاب کردن. طوری که دیگه نتونستیم دستای همو بگیریم. دیگه نتونستیم کنار هم بشینیم. دیگه چیزی نبودیم به جز یه غریبه. غریبهای که از هر آشنایی آشناتر بود.
مجبور بودم خودم شالگردنو بشکافم. شکافتم. با هر ضرب و زوری که بود. شالی که بافتنش پنج ماه طول کشیده بودو تو یک ماه و نیم شکافتم. گرههاش گرههای معمولی نبودن که فقط با یکی رو دوتا زیر به وجود اومده باشن. اون گرهها گرههای وابستگی بودن. کلافم کلاف عادی نبود. توش رشتههای امید داشت. رشتههای دلبستگی. رشتههای باور.
اما نهایتاً همهٔ گرهها باز شدن و همهٔ رشتهها پنبه شدن و فقط چندتا تصویر محو از اون شالگردن تو ذهنم مونده. طوری که شک دارم همچین چیزی بوده یا نه. تو ذهن اونو نمیدونم. شاید حتی اون تصویرارم پاک کرده باشه. شاید مثل Eternal Sunshine of the Spotless Mind زنگ زده باشه به کلینیک دکتر هاروارد و بهشون گفته باشه بیان و هرچی خاطره مربوط به من و شالگردن تو ذهنش هست رو پاک کنن. چون اون میدونستش که
things change and friends leave and life doesn't stop for anybody.
چیزی که من تا همین چند وقت پیش منکرش بودم. فکر میکردم همچین چیزی ممکن نیست. یادم رفته بود آدما پا دارن. همونطور که یه روزی در میزنن و وارد خونمون میشن، یه روزم میتونن خداحافظی کرده یا نکرده برن.
درباره این سایت