باید یه کاغذ بچسبونم رو پیشونیم با این مضمون که من میدونم افسردهم. میدونم قیافهم شبیه مفلوکای بختبرگشتهس. میدونم رو دلتون مونده یه بار منو شاداب و خندان ببینین ولی همینه که هست. آی اَم هو آی اَم. مطمئن باشید با یادآوری هر روزهٔ افسردگی من چیزی عوض نمیشه. ممکنه افسردهتر و پژمردهتر بشم اما بهتر نمیشم.
مامان میگه دلیل این وضعم اینه که غذا نمیخورم و خودمو تو اتاق حبس کردم و دو ماهه آدم ندیدم. احتمالاً اون سیصد نفری که هر روز تو مدرسه میبینم تو نظرش چیزین جز آدم.
اومدم اینجا که غذا بخورم و آدم ببینم. ولی حتی فسنجونای مامان بزرگم حالمو بهم میزنن و بستنی عروسکیا هم بدمزه شدن. آدمایی که اینجا میبینمم حالمو با حرفاشون بهم میزنن. هرجور حساب میکنم موندنم تو خونه و زل زدن به سقف و شمردن تار موهای رو کف زمین بهتر میبود.
پریروز تولد ۴ سالگی رادین بود. همون رادین که بچه بود وقتی میخواست دلستر بخوره فکر میکرد چاییه و فوتش میکرد و هنوزم که هنوزه نمیتونه اسممو درست بگه و میگه سَرحا.
انقدر همه چی فاکد آپ بود که نخوام برم با اون و با کیک تولدش عکس بندازم اما با همون قیافه داغون رفتم نشستم رو لبهٔ مبل تا بعداً که عکسو دیدم یادم بیاد تو گندترین روزای زندگیم چه شکلی بودم. یادم بیاد تو اختاپوسیترین مودم از رادین که داشت شمع رو کیک باب اسفنجیشو فوت میکرد پرسیدم آرزوت چیه. جوابمو نداد ولی من واسش آرزو کردم هیچ وقت آسمونش بیستاره نشه. هیچ وقت خورشید ازش رو برنگردونه. هیچ وقت چشماش به تاریکی عادت نکنه. همیشه همین پسر بچهٔ موچتری که میاد باهام آتشنشان بازی کنه و نردبون خیالی رو از رو کولش میفرسته بالا تا منو نجات بده بمونه. همیشه بیاد بهم اسم دوستای مهد کودکشو بگه و ذوق جشن تولد یکشنبهش با فرنود و بهنیا و میکا و ملانی و مارینو داشته باشه.
منم باید یه فکری به خاطر این اوضاع بکنم. برم دل خورشیدمو به دست بیارم تا نورشو ازم دریغ نکنه. بهش بگم ببخشید که تو هرچقدر تابیدی من پتو رو بیشتر کشیدم رو سرم. ولی الان تسلیمم. بهش بگم باید روشو از اونور کرهٔ زمین برگردونه. من از زندگی کردن تو تاریکی شب خسته شدم. دلم روشنی و گرمی آفتابو میخواد. قهر بسه دیگه.
درباره این سایت