قبلاً هم همچین حسی رو داشتم. وقتی بچه بودم و رفته بودیم باغ یکی از فامیلامون. ما بچهها کنار استخر نشسته بودیم. دمپایی زینب افتاد تو استخر و من برای نجاتش خودمو انداختم تو آب. فکر میکردم کاری نداره و میرم میارمش. نفهمیدم چی شد فقط تنها کاری که از دستم برمیومد رو انجام دادم یعنی چسبیدن به میلهٔ فی کنار استخر و صدا زدن پسرعموی همسن خودم. آب داشت منو میکشید تو خودش و من خجالت میکشیدم زنعموهام رو که یکم اونورتر وایساده بودن رو صدا کنم. چون تا حالا صداشون نکرده بودم. یعنی تا حالا زنعمو خطابشون نکرده بودم.
الانم همونه. دوباره چسبیدم به یه میله. با این تفاوت که دیگه کسی رو صدا نمیکنم. صدای خودِ هفتهشت سالم که داره ضجه میزنه تو گوشم اکو میشه و لبامو بیشتر بهم فشار میدم. خندههاشون و تمسخر من که نمیتونستم بگم زن عمو یادم میاد و میخوام یکی مغزمو ساکت کنه. دستم کم کم داره عرق میکنه. دیگه نمیتونم بچسبم به میله. دلم رهایی میخواد. صدای آب. جایی که دیگه کسی تو مغزم قهقه نزنه.
درباره این سایت