من مدرسه رو دوست دارم نه بهخاطر اینکه درس خوندنو دوست دارم و طالب کسب علمم. اونجا رو دوست دارم چون آدمای توشو دوست دارم. چون اون شیش نفر اونجا هستن که میدونن من کیم، چیم، آهنگ مورد علاقهم چیه، کتاب مورد علاقهم چیه، با کدوم شخصیت بادبادکباز همزاد پنداری میکنم، آرزوم اینه که یه دخمهٔ داروسازی داشته باشم یا اگه نشد فیزیوتراپی بخونم، روکدوم خواننده و بازیگر و فوتبالیست کراش دارم. میدونن دو هفته قبل که دم در صدرا رو دیدم دچار هارت اتک شدم. میدونن صدرا همونیه که وقتی بچه بودم با فرزان تو جای نوشمک ترکیب بهخیال خودمون سمی و کشندهٔ گِل و سنگ و ته موندهٔ نوشمک رو پر میکردیم و بعدش پرت میکردیم تو حیاط خونهشون. حتی یکیشون میدونه که من آرزوم اینه که زیر پل منهتن بشینم و هارمونیکا بزنم و بشینم رو اون نیمکتای کنار بندر استانبول و آهنگ آه استانبول Sezen Aksu رو گوش بدم و بوی م اونجا رو ببلعم. با یکی دیگهشونم قراره وقتی نوزده سالمون شد بریم استانبول و کنسرت کراشهای مشترکمون.
من مدرسه رو دوست دارم چون اسم گروه زبانمون رو گذاشتیم گریفیندور و در پاسخ به سول معلم مبنی بر اینکه? Are you a wizard گفتم آره و وقتی سهشنبه اسممو صدا کرد که جملهمو بخونم و خوندم I wanna go to king's cross station one day گفت پاشو بیا پای تخته بنویسش و خندید و پرسید که یکی هم بود که اسم گروهشونو گذاشته بود گریفیندور و بچهها گفتن خود ناکسشه خانوم.
مدرسه الان دوستداشتنیترین جای زندگیمه چون اونجا کسی دغدغههامو مسخره نمیکنه، نمیگه تو بیلیاقتی، وقتی از آرزوهام حرف میزنم نمیزنه تو ذوقم. وقتی ناراحتم نمیگن مردم دارن از گشنگی میمیرن اون وقت تو تو فکر اینی. چون یکشنبهٔ هفتهٔ قبل وقتی سر کلاس سرمو گذاشته بودم رو میز و اون دوتا فکر کردن خوابیدم، یکیشون به اون یکی گفت عینکشو در بیار و اون یکی گفت نه بیدار میشه.
مدرسه رو دوست دارم چون بوی نارنگی که زنگ تفریحا از دستامون بلند میشه رو دوست دارم. چون ای دختر صحرا نیلوفر و لیلا لیلا لیلا خوندنامون رو دوست دارم و چون فحش دادنامون به این معاون پرورشی جدیده هر روز صبح سر صف و خانوم خسته نباشید گفتنامون سر کلاسا و تقلبامون و زیرپایی انداختنامون و بادکنک بازی کردنمون و اینکه اون روز سر ورزش پنج نفری تو دروازه وایساده بودن و من و نیلو بازم بهشون گل میزدیم و ادای شادی گلای بازیکنا رو در میآوردیم و هزارتا خاطره و لحظهٔ دیگه که نقطهٔ عطف زندگی منن و اگه یه روزی اینارو یادم بره اصلاً خودمو نمیبخشم رو دوست دارم.
تو سکوت، چیزی رو یادم اومد که هیچوقت به هیچکی نگفته بودم. یهبار قدم میزدیم. فقط سهتاییمون بودیم و من وسط بودم. یادم نمونده کجا داشتیم میرفتیم یا از کجا میاومدیم. حتا فصلش هم یادم نیست. فقط یادمه بین اونا قدم میزدم و برای اولینبار احساس کردم به جایی تعلق دارم.
مزایای منزوی بودن_استیون چباسکی
درباره این سایت