من فکر میکنم کنکور و کرونا همونطور که املاشون بهم شباهت داره عملکردشونم شبیه همه. با این تفاوت که کرونا به ریه حمله میکنه و کنکور به روح. منتهی ماها (جمیع کنکوریون) نمیتونیم از روحمون سی تی اسکن بگیریم ببینیم این ویروس نفرتانگیز تا کجای روحمونو خورده.
ولی اگه فقط ویروس بود شاید میشد یه کاریش کرد. ولی متاسفانه فقط اون نیست. یه سری عوارض جانبی داره تحت عنوان فامیل که وقتی با موجود کنکوری رو به رو میشن شروع میکنن به پرسیدن سوالایی که تنها جواب مناسبشون این میتونه باشه که مثل اون پسر آمریکاییه تو اینستاگرام رو یه مقوا بنویسم به خدا من هیج تمایلی به ادامهٔ این وضعیت ندارم، همهٔ اینا به خاطر اینه که چهار پنج ماه دیگه همین شماها رتبهمو نزنید تو سرم.
به ننه من غریبم بازیای پارت قبل نگاه نکنین. من همون آدمیم که تا لنگ ظهر خوابم و اگه بخوام خیلی به خودم فشار وارد کنم هفت هشت ساعت درس میخونم و کتابو میبندم.
ولی میدونید زندگیم طوری شده که تو خوابام نسبت به اوقاتی که بیدارم هیجان بیشتری رو حس میکنم.
مثال بخوام بزنم میتونم به هفتهٔ قبل اشاره کنم که با لوتوس رفته بودیم لندن. تو متروی لندن بودیم که لوتوس غیبش زد. من رفتم سراغ عابر بانک که پول بردارم که دیدم هیچی پول ندارم. در همین حین که من داشتم بر سر خود میکوفتم یه پدر و دختر انگلیسی وارد شدن و رفتن سمت دستگاهی که آرم موسسهٔ اعتباری ثامن روش بود. من تصمیم گرفتم که برم سمت هاستل اما بدبختی این بود که نمیدونستم هاستل کدوم طرفه و تهش انقدر از پشت شیشه به آفتاب که میزد کف خیابون نگاه کردم که از خواب بلند شدم.
یا چند روز پیش که خواب بچههای کلاس زبانو دیدم. خواب دیدم میخوایم بازم یکی از اون جشنای باشکوهمونو برگزار کنیم. رفتیم سر کلاس و معلم اومد تو. معلمه رو تو دنیای واقعی ندیده بودم اما تو خواب میشناختمش. جوری که به محض ورودش به کلاس با تفنگ آبی تو دستش منو خیس و خالی کرد و بعدش با انگشتاش نشان ویکتوری نشون داد. تصویری که تو ذهنمه خودمم که کف کلاس پهن شدم و از خنده گریهم گرفته و بچهها دورم پخش شدن و اونا هم دارن میخندن.
بهخاطر کنکور من از ۱۴ شهریور امسال کلاس زبان نرفتم. نسبت به جدایی از فضایی که بیشترین خاطرات نوجوونیم توش بوده و بخش اعظم شخصیتم اونجا شکل گرفته و بیشتر دوستیهای الانم همه یا بخشی از مراحل شکل گیریشونو اونجا طی کردن تا همین چند روز پیش حسی نداشتم تا اینکه با دیدن اون خواب یادم افتاد چقدر دلم برای اون فضا و اون آدما تنگ شده. برای اینکه به عنوان منبع همهٔ بینظمیا و شلوغ کاریا شناخته بشم. برای اینکه از خنده گریه کنم و به درس گوش ندم و آقای ع به لوتوس بگه اینو میبینی این خودش تو خونه میخونه بعد نمیذاره تو گوش بدی یا حتی همهٔ بد و بیراه گفتنامون بهش بعد هر جلسه.
اخرین بار که آدمای اون آموزشگاهو دیدم سی آبان بود. جشن سالگرد تاسیسش بود و بچهها اسم مارو هم به عنوان مهمان نوشته بودن.
تو حیاط وایساده بودیم که ابی صدام کرد. ماژیک تو دستشو داد بهم و گفت برو رو اون بنره یه چیزی بنویس. شعار آموزشگاه این بود(جای خالی اسم آموزشگاهه):
With . we can do
و من نوشتم:
Without . i couldn't do
چون واقعاً نمیتونستم بدون حضور تو اونجا اینی باشم که الان هستم.
دعوت میکنم از کوکو شنل بیان خانم فاطین، سرکار خانم شرلی، بهار که معلوم نیست این پستو ببینه یا نه، کالیس و سرکار خانم Cloudia star و هر کسی که میخواد شرکت کنه :)
درباره این سایت